نکته

شادی از خرد عاقل تر است

جهان سوم کجاست ......

آخر ساعت درس يـک دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد :

استاد، شما كه از جهان سوم مي آييد، جهان سوم كجاست ؟!!

فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود، من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز

 بيشتر به آن اعـتـقـاد پـيـدا مي كنم... !

به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،

خانه اش خراب مي شود !

و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد ، بايد در تخريب مـمـلـكـتـش بكوشد ... !!!

                                                                               پروفسور محمودحسابي

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک

 دو ساله را قبول می کنم !

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج

ستاره است !

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون می توانم آن را بخورم !!!
 

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم !

 

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

 

می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها ،

 

 جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم که چه

 

چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم ...

 

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .
 

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از

 

پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
 

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمی خواهم زندگی من

 

پرشود ازکوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ،

 

 جریمه وبیکاری و جدایی ...


می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز، به

 

 عدالت به صلح ، به  فرشتگان ، به باران ، و به ...


 

این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما.

 

 

" من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم!!! "

 

 

                                                                           نویسنده : سانیتا سالگا  

 

گوش چه کسی کر است ....

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصلۀ 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصلۀ 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. » 

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیۀ شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصلۀ ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

حقیقت گاهي به همین سادگی و صراحت است و مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد...

عقابي كه مرغ زندگي كرد

 مردي تخم عقابي را پيدا كرد و آن را در لانه مرغ هايش گذاشت . جوجه عقاب بدنيا آمد و با مرغ ها بزرگ شد . و هر كار كه آنها ميكردند او نيز ميكرد .  اومانند مرغان  براي پيدا كردن غذا  زمين را نوك ميزد  و كرم ها و حشرات را ميخورد ، قد قد ميكرد و گاهي هم با دست و پا زدن چند وجبي مانند  مرغان به هوا ميپريد .

سالها گذشت و عقاب پير و فرتوت شد .

روزي پرنده عظيمي را در آسمان مشاهده كرد  كه با شكوه تمام بر فراز آسمان  پرواز ميكرد .    عقاب پير بهت زده پرسيد كه او ديگر چه موجودي است .

مرغي گفت   :

اين عقاب است    سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما را با او كاري نيست .

عقاب پير ناگهان متوحش شد و با سختي تمام خودش را به كنار حوض آب خانه رساند و  تصوير خود را در آن  ديد و از شباهت ظاهري خودش به عقاب متعجب شد . به ياد آورد كه سالها پيش مرغ پيري در اين مورد چيزهايي به او گفته بود ولي او از حرفهايش چيزي متوجه نشده بود .

چند روز بعد جنازه عقاب پير را در حوض خانه  يافتند   . و هيچكس نميدانست  كه چرا او چند روز آخر عمر خود را در كنارآن  حوض آب گذراند .

اگر عمر دوباره می داشتم ....

دان هرالد (Don Herald)  كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد.

Miadgah group

 :

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .

اگر عمر دوباره داشتم مى  كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى  گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى  شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى  گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى  رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى  رفتم و در رودخانه  هاى بيشترى شنا مى  كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى  داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده  ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته  ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى  داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى  روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك  تر سفر مى كردم .

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى  رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى  دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى  شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم  هايم پرتاب مى  كردم . سگ  هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى  رفتم و مى  خوابيدم.

بيشتر عاشق مى  شدم. به جنگل  بيشتر مى  رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى  رفتم .

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى  كنند، من بر پا مى  شدم و به ستايش سهل و آسان  تر گرفتن اوضاع مى  پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد "شادى از خرد عاقل   تر است" 

 

( از آنجايي كه  باكشتن حيوانات براي تفريح موافق نيستم  واژه ماهيگيري را به جنگل تبديل كردم )

www.shariaty.com

معلم واقعی

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است
!

http://www.shariaty.com/

آرزو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.


همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
اما سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذار و  ببين ارباب كيست ؟  تو يا پول ؟!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
و  اگر خسته باشید، یا شادمان
باز هم از عشق حرف بزنيد .

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

مرد ویلون زن در مترو ( داستانی که تنم رو لرزاند )

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.

این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

 

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

 

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

 

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

 

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

 

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

 

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

 

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

 

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

 

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

 

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،

اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

به خاطر کریسمس

۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!


صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...

تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!


 

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار یورو میخرد .پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد

یک روز زندگی کنید

دو روز مانده  بود به پايان عمرش  ، كه تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويم زندگي اش پر شده بود از بيهودگيها و تنها دو ورق و يا به زباني ديگر دو  روز از عمرش باقي مانده بود .

پريشان و مضطرب  نزد خدا رفت تا فرصت ديگري از  خدا بگيرد، اما خدا چيزي به او نگفت .  داد زد و خدا  بد و بيراه گفت،  اما خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، باز هم  خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت،  اما خدا  همچنان سكوت كرده بود .

 در آخر مايوس و نا اميد ،دلش گرفت و گريست ،در اينجا   خدا سكوتش را شكست و گفت: يك روز ديگر را هم با  بد و بيراه گفتن به من  از دست دادي !  حال  تنها يك روز ديگر برايت  باقی  مانده است، برو  و لااقل اين يك روز را زندگی كن."

اما او   مي انديشيد كه  با  تنها يك روز چه كار می توان كرد؟

خدا   به او گفت: "اگر  لذت يك روز زيستن را تجربه كني ، گويی هزار سال زيستي  و اگر  امروزت  را در نيابي  هزار سال هم به كارت  نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگی  باقي مانده اش را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و دست كم  یک روز زندگی كن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد . گويي زندگي  چون نوري  در  دستانش مي‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند،  چرا كه می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی من  فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم."

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....

او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ...

اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او  يك روز زندگی كرد.

زندگی انسان  چنان است كه گويي دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اما  اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، در حاليكه  آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

اي دل ار عشرت  امروز به فردا فكني            مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد .

گل عزيز است  غنيمت شمريدش صحبت          كه بباغ آمد از اين راه و از آن  خواهد شد

www.shariaty.com

مراسم تدفين " نميتوانم  "

 معلم  و شاگردان كلاس مشغول پر كردن  برگه هايي بودند از كارهايي كه نميتوانستند انجام دهند . تمامي پشت و روي كاغذهايي كه معلم به آنها داده بود پر شده بود از كارهايي كه آنها نميتوانستند انجام دهند .  مدتي بعد همگي با هم  از كلاس خارج شده و به زمين خالي پشت مدرسه رفتند  .   به درخواست معلم  توسط بيلي كه از قبل فراهم شده بود  گودالي حفر كردند  و سپس معلم از آنها خواست  همه كاغذهاي نميتوانم را در گودال ريخته و  آْنها را دفن كنند  .  در بالاي گور" نميتوانم ها "  معلم به شاگردانش گفت :

بچه ها  از اين پس يادمان باشد كه امروز و در اينجا همه نميتوانم هايمان را دفن كرده ايم  .

بر گرفته از كتاب فارسي اول راهنمايي

www.shariaty.com

یک داستان

زن و شوهر جوانی برای گردش  به جنگل رفته بودند . وقتی به بالای تپّه اي  رسیدند  نا گهان ببر قوي هيكلي در مقابل آنها ظاهر شد . آن دو در جا  میخکوب شدندو امكان هيچگونه عكس العملي نداشتند . و براي هر كاري حتي فرار نيز بسيار دير شده بود .  ببر به سمت  زن نزديك شد  اما در همين لحظه  مرد فرياد زنان  همسرش را تنها گذاشته و  پا به فرار گذاشت . ببر به دنبال او دويد و  چند لحظه بعد  زندگي آن مرد و نيز  گرسنگي آن ببر پايان يافت  .    آن   زن   زنده ماند و آنها يي كه آن صحنه را ديده بودند  ، تا ساليان دراز ، داستان مردي ترسو را براي فرزندانشان تعريف ميكردند كه  به جاي در گير شدن با ببر و نجات همسرش پا به فرار گذاشته بود .  اما سالها بعد  آن زن براي فرزندش  داستان را  چنين تعريف كرد :

پدرت يك زيست شناس با تجربه بود  او ميدانست كه  آن ببر بنا به غريزه  به موجودي كه در حال فرار باشد  حمله خواهد كرد  و نيز بنا برهمان  غريزه وقتي كه سير باشد به وموجود ديگري نيز حمله نخواهد كرد .  پدرت با شجاعت خود را شكار آن ببر كرد تا من و تو زنده بمانيم  . او  قبل از آنكه براي جلب توجه ببر بدود ، دست مرا  فشار داد و به آرامي گفت  :

 "دوستت دارم و مراقب فرزندمان باش "

www.shariaty.com

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه ديگر  داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور

اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و چيز  دیگری روی ان نوشت . سپس تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و

اسکناس شده است .  مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و از او  خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته به او  بگوید ،که چه بر روي تابلو نوشت كه چنين بر مردم اثر كرده است ؟  روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و سپس  لبخندی زد و به راه خود ادامه  داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: ـ

 

امروز روزي از فصل  بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! ـ

www.shariaty.com

سوال امتحانی

چهار دانشجو به مسافرتي تفريحي رفته بودند . اما در بازگشت متوجه ميشوند كه تاريخ امتحان را اشتباه كرده اند و امتحان رس آنها ديروز برگزار شده است   آنها با هم قرار گذاشتند كه مشتركا به استادشان دروغ گفته و بگويند كه در راه چرخ ماشين پنچر شد و آنها در راه ماندند و تقاضاي تجديد امتحان را بكنند .  استاد پذيرفت كه از آنها مجددا امتحان بگيرد . روز امتحان استاد دو سوال برايشان در نظر گرفته بود كه در دو ورقه به آنها ميداد سوال اول پنج امتياز  با يك ساعت وقت و  سوال دوم 95 امتياز و با يك دقيقه وقت  .   استاد ابتدا سوال اول  يعني پنج امتيازي را  به آنهاداد و آنها  هم بعد از حدود يك ساعت پاسخ آن را به او دادند . سپس استاد سوال 95 امتيازي را به آنها داد   . دانشجويان كه بسيار مشتاق بودند تا اين سوال 95 امتيازي اما  يك دقيقه اي را ببينند  فورا ورقه را گرفته و سوال را خواندند

سوا 95 امتيازي اين بود    كدام چرخ پنچر شده بود ؟.

www.shariaty.com

پارادایم

دانشمندان تعدادي  ميمون را در قفسي قرار دادند. در وسط قفس يك نردبان و بالاي نردبان دسته ای موز گذاشتند.  اما هر وقت كه  ميموني  برلي برداشتن موز بالاي نردبان مي‌رفت ، دانشمندان بر روي ساير ميمون‌ها آب سرد مي‌پاشيدند تا آنها را اذيت كنند . پس از مدتي، هر وقت كه ميموني ميخواست  بالاي نردبان برود  سايرين او را كتك مي‌زدند. مدتی بعد هيچ ميموني با وجود گرسنگي و علاقه به موز جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمي‌داد. مدتي بعد  دانشمندان  يكي از ميمون‌ها را  از قفس خارج كرده و ميمون ديگري از محلي ديگر به اينجا آورد . ميمون تازه وارد از همه جا بي خبر بلافاصله ميرفت سراغ نرده بان تا برود سراغ موزها ، اما ساير ميمون ها از ترس آب سرد  به جان او مي افتادند و حسابي كتكش ميزدند .  مدتي بعد محققان  ميمون ديگري را هم از ميمونهاي قديمي عوض كردند و ميمون جديدي به جاي او در قفس قرار دادند و همين اتفاق افتاد يعني ميمون جديد خواست برود سراغ موزها كه همه ميمونها حتي آنكه جديد آمده بد به او حمله كرده و كتكش زدند . به مرور دانشمندان  ميمون ها را يكي يكي با ميمونهاي ديگري عوض كردند به طوري كه  پس از مدتي همه آن ميمونها عوض شده بودند  . اما آن پديده و اتفاق عوض نشد  يعني  حتي وقتي كه همه ميمونها نيز عوض شده بودند و هيچ ميموني در قفس نبود كه واقعه آب پاشيدن را ديده باشد  اما  هر كس از نرده بان بالا ميرفت كتك ميخورد .  مسلما هيچكدام از ميمون ها ديگر نميدانستند كه چرا چنين رفتاري در آنها وجود دارد  اما به قول معروف بلد شده بودند و يا  رسمشان شده  بود كه اين كار را بكنند  !

اين اتفاق در بسياري زمينه ها و امور اجتماع مشاهده ميشود . و برخي آن را به عنوان مثالي از يك پارادايم بكار ميبرند . برخي  حتي در جهان علم و دانش نيز بدان اشاره ميكنند كه البته شخصا با اين نحو نگريستن به جهان علم م خالف هستم زيرا آنچه در جهان علم بويژه علوم تجربي و بويژه دانش فيزيك و رياضي چهارچوبهاي پذيرفته شده علمي را تعيين ميكند ، ترس از كتك خوردن نيست و يا عادت به يك مسئله نيست . – گرچه در موارد زيادي  نيز بوده است - بلكه در جهان علم و دانش بويژه  در عصر حاصر ، يك چهار چوب علمي  تا زمانيكه چهارچوب بهتري به جاي آن برقرار و پذيرفته نشده باشد ،  مورد استفاده قرار ميگيرد و زماني جاي خود را به چهار چوب ديگري ميدهد كه پيشرفتي در آن  مورد صورت گرفته باشد  . بنابراين  به نظر من اين مورد را به جهان علم و دانش نميتوان نسبت داد . اما در هر صورت برخي حتي در جهان علم نيز چنين ميگويند   ( توماس  كوهن  1962)كه پارادايم يك علم تا مدتي ثابت است و تغيير نميكند  و دانشمندان در آن چهار چوب كار ميكنند اما بعد بحراني پيش آمده و آن پارادايم شكسته و انقلابي در علم رخ ميدهد كه خود به پارادايم جديدي تبديل خواهد شد .

اما در هر صورت  در بسياري مسائل ما انسانها  رفتارمان بي شباهت به ميمونهاي اين آزمايش نيست . اگر  منصف باشيم   در بسياري از افكار و عقايد و سنت ها و رفتارمان  كارهايي انجام ميدهيم كه  هيچ دليل موجهي براي آنها نداريم . بلكه فقط اسير  تابلوهايي شده ايم كه به ما ارث رسيده است .

من چقدر ثروتمندم

هوا بدجورى طوفاني  بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر

دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم

به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به

پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم:

«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم

کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و

مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش

گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:

«ببخشین خانم! شما پولدارین »

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:

«من اوه… نه!»

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:

«آخه رنگ فنجون و نعلبکى تان  به هم مى خوره.»

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به

صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ

آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل قابلمه  ریختم .

سیب زمینى،  سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل و درامد ي كه فعلا زندگي ام را تامين ميكند ، همه اینها به

هم مى آمدند. صندلى ها ي فرسوده  را از اطراف خانه برداشتم و سرجایشان گذاشتم و

اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. و كف خانه را تميز كردم  اما آن لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. و پاك نخواهم كرد .  مى خواهم همیشه آنها

را همان جا نگه دارم تا  هیچ وقت یادم نرود  كه من چه آدم ثروتمندى هستم.

برنامه‌نويس و مهندس  

  يک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک   مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر   در هواپيما نشسته بودند.  برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و  گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟

  مهندس که مي‌خواست استراحت کند   محترمانه عذر خواست و رويش را به  طرف پنجره برگرداند و پتو را روى  خودش کشيد. برنامه‌نويس دوباره  گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من

  از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما  جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به  من بدهيد. بعد شما از من يک سوال  مي‌کنيد و اگر من جوابش را  نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما  مي‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست  و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين   بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى  داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا  جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر

  من نتوانستم سوال شما را جواب دهم  ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين  پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و  رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى  کند.

   

  برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح  کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر  است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى  بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵  دلار به برنامه‌نويس داد.

حالا   نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست  که وقتى از تپه بالا مي‌رود ۳ پا  دارد و وقتى پائين مي‌آيد ۴ پا؟»  برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد  و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش

  رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را  مورد جستجو قرار داد. آنگاه از  طريق مودم بيسيم کامپيوترش به  اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در  کتابخانه کنگره آمريکا را هم  جستجو کرد. از هم چيز بدرد بخورى  پيدا نکرد. سپس براى تمام   همکارانش پست الکترونيک فرستاد و  سوال را با آنها در ميان گذاشت و با  يکى دو نفر هم chat کرد ولى آنها هم  نتوانستند کمکى کنند.       بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را  از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او  داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را  گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره  بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى  مکث، او را کان داد و گفت: «خوب،  جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره  بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد  دست در جيبش کرد و ۵ دلار به  برنامه‌نويس داد و رويش را  برگرداند و خوابيد ...   

شرط طلاق

آن  شب بعد از خوردن شام كه مثل هميشه خيلي سرد كنارش نشسته بودم به او گفتم :

باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. اما بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم و گفتم كه ميخواهم از او جدا شوم .  از من پرسید چرا؟!

اما  من به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم چون راستش اصلا هم جواب من قانع كننده نبود  چون  من دلباخته دختري  جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

... بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من  دوباره عاشق شده بودم  اما عاشق دختر ديگري !

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:

 به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!

برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:

 من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.

زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه ازخواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. 

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.

دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :  از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

پسر بچه


مردي در حال برق انداختن  اتوموبيل جديدش بود و كودك خردسالش  در سوي ديگر ماشين بازي ميكرد  .ناگهان مرد متوجه شد كه پسرش دارد با سنگ روي ماشين  خط مي اندازد

آنچنان عصباني شد كه  بي درنگ  با آچاري كه در جيبش داشت محكم به روي دست پسرش زد . انگشتان  دست پسربچه به شدت  شكستند  ودر بيمارستان پزشكان ناچار شدند انگشتان پسر بچه را قطع كنند . 

وقتي پسر بچه بهوش آمد و دستش را ديد از پدرش پرسيد " بابا انگشتان جديد من كي در مي آيند ؟"

 

   مرد در حاليكه اشك ميريخت از بيمارستان خارج شد و به سوي اتوموبيلش رفت . در هنگام باز كردن در ماشين  متوجه شد كه پسرش كه تازه نوشتن را ياد گرفته بود ، با آن سنگ بر روي در ماشين او نوشته بود "  بابا  دوستت دارم "

 

    خشم و عشق حد و مرزي ندارند   بياد داشته باشيد كه :

  اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند   ،در حاليكه امروزه ما  از انسانها استفاده ميكنيم  و اشياء  را دوست  داريم


مراقب افكارتان باشيد   كه تبديل به گفتارتان ميشوند
مراقب گفتارتان  باشيد    كه تبديل به رفتار تان مي شود  .

مراقب رفتار تان باشيد        كه تبديل به عادت مي شود
مراقب عادات خود باشيد      شخصيت شما مي شود
مراقب شخصيت خود باشيد    كه سرنوشت شما مي شود.

 

کسی را با انگشت نشانه نگیرید

کسی را با انگشت نشانه نگیرید 

 

 

مردی به پدر همسرش گفت
-عده بی شماری شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند.
ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخندی پاسخ داد
-هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده.
همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند.
همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند. بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند. بطور کلی، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به
دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد. این آغاز نبرد است. ما باید همیشه به یادداشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر خود ما را نشانه گرفته اند.
اگر ما دیگران را ببخشیم، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند.
 

عشق و دیوانگی

عشق و دیوانگی !

 

 

 

 

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی كاری خسته و كسل شده بودند.
ناگهان ذكاوت ایستاد و گفت بیایید یك بازی بكنیم مثل قایم باشك.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی كه کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول كردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع كرد به شمردن .. یك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان كرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مركز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل كیسه ای كه خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان كردن عشق مشكل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی كه دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یك بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین كسی را كه پیدا كرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت كه به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مركز زمین، یكی یكی همه را پیدا كرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه كرد تو فقط باید عشق را پیدا كنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگك مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست كشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او كور شده بود! دیوانگی گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه می توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان كنی اما اگر می خواهی كمكم كنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
 

اقیانوس کجاست ؟

اقیانوس کجاست؟ 
 
 
 
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!
ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید. ماهی کوچک پاسخ داد: نه! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.
همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید.

5 راه برای اینكه مردان را عاشق تر كنید

8058161.jpg

آیا می خواهید برای مرد خود جذاب تر شوید؟ چیزهای جدید در زندگی برای هر کسی جالب است، سعی کنید علائق او را بشناسید و با رعایت این 5 راهکار، همواره در نگاه وی جذاّب تر، جدید و دوست داشتنی تر باشید.

1- در هیجانات و علائق ورزشی، او را همراهی کنید

طرفدار تیم ورزشی مورد علاقه وی باشید، این کار مردها را به وجد می آورد، اگر خانه دار هستید، در حین انجام امور خانه، می توانید از نتیجه و مراحل بازی سوال کنید، بعضی از مردها عاشق ورزش مورد علاقه اشان هستند. با این کار خود را به وی نزدیک تر کرده و روابط خود را مستحکم تر می کنید. در این صورت، شما برای وی، حکم رفیقی را دارید که او را در تمام مراحل و هیجانات بازی همراهی می کند.

2- برای او جشن و میهمانی بگیرید

بیشتر مردها به تاریخ تولّد و میهمانی برای خود حتّی فکر نمی کنند، این شما هستید که با گرفتن یک میهمانی، دعوت دوستانش، تدارک غذا و پذیرایی جالب و جدید، می توانید او را خوشحال و غافلگیر کنید. این کار تأثیری عاشقانه در ذهن او خواهد داشت. متأسفانه در حال حاضر بیشتر همسران به این کارها و خوشحالی شوهرشان اهمیّتی نمی دهند.

3- او را در روابط با دوست های پسرش راحت بگذارید

این مسئله از قدیم تا کنون باعث اختلافات بین زن و شوهر بوده، بدون شک هر مردی دوست دارد اوقاتی را با همجنس خود و دوستانش بگذراند، مردها افکاری دارند که تنها خود جنس مرد می فهمد، این طبیعیست، باور کنید! آنها نیاز دارند که حتیّ برای چند ساعت، آزاد از مسئولیّت های زندگی، با دوستان خود تفریح کنند، بنابراین تحمّل داشته باشید، با غر زدن و شکایت، تنها اوضاع را بدتر می کنید. در صورت ملایمت، او نیز متقابلاً خوشحال می شود که شما نیز با دوست های دخترتان رفت و آمد کنید.

4- با او فیلم ببینید و لذّت ببرید

حقیقت این است که بیشتر مردها اوقات فراغت خود را دوست دارند جلوی تلویزیون بنشینند و استراحت کنند، شما نیز در دیدن فیلم و برنامه های دلخواه وی، او را همراهی کنید. در صحنه های هیجان انگیز یا خنده دار، از خود عکس العمل نشان دهید و او را به هیجان بیاورید. برای این کار وقت بگذارید و سعی کنید طی فیلم پشت سر هم از جای خود تکان نخورید.

5- با غذای دلخواه وی، او را غافلگیر کنید.

درست است که خانمها همیشه باید غذا درست کنند، امّا گاهی وقتها، با درست کردن غذای دلخواه وی و چیدن میزی رویایی و دو نفره، او را غافلگیر کنید. این کار نه تنها او را خوشحال می کند، بلکه می فهمد که برای او ارزش زیادی قائلید.

اینها فقط نمونه های کوچکی از راههای جذّابیت می باشد. بطور خلاصه، برای تحت تأثیر قراردادن مرد خود، بهترین راه، درک متقابل است. سعی کنید همواره با نشاط باشید. شاید باورتان نشود، ولی خیلی از مردها، زن ها و دخترهایی که گاهی اوقات رفتاری مردمنش و قوی دارند را بیشتر دوست دارند تا زنانی ضعیف و بی اراده.

با رعایت این نکات، رابطه ی شما هر روز قوی تر شده و خود او نیز مشتاق خواهد بود تا ساعاتی بیشتری را در کنارتان باشد.

آرامترین انسان روی زمین

آرام ترین انسان روی زمین 

 

 

 

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.
 

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟
 


دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.
 

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.
 

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.
 

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است.
 
اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است.
 
او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند.
 
 او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.
 

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!
 

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی.
 
تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.
 

بیاموزیم که :

 

تقویت اعتماد به نفس

The image 
“http://jadidtarincd.com/cd_images/l1178362743.jpg” cannot be displayed,
 because it contains errors.



شما هم می توانید هر روز یك صفت مثبت و موثر را برای تقویت اعتماد به نفس در خودتان پرورش دهید.
هفته اول :
روز اول : باور كنید كه موجودی بی نظیر در عالم هستید.روز دوم : دیگران را همینطوری كه هستند بپذیرید.روز سوم : به هنر و استعداد دیگران حسادت نورزید.روز چهارم : هیچگاه خشمگین نشوید و همواره خونسردی خود را حفظ كنید.روز پنجم : به دیگران احترام بگذارید.روز ششم : با انسانهای ژرف اندیش معاشرت كنید و از انسانهای عیبجو و بدبین دوری كنید.روز هفتم : دیگران را دوست بدارید.
هفته دوم :
روز اول : دست دیگران را برای یاری و كمك بفشارید.روز دوم : دیگران را ببخشید.روز سوم : انتظارات خود را از دیگران كاهش دهید.روز چهارم : دیگران را مورد انتقاد و سرزنش قرار ندهید.روز پنجم : خود را سرزنش نكنید.روز ششم : انتظارات منفی و غیرمنطقی را از ذهن خود بیرون كنید.روز هفتم : خود را جدی بگیرید.
هفته سوم :
روز اول : دیگران را بخشی از وجود خود ببینید.روز دوم : خطاها و لغزشهای خود را جدی نگیرید.روز سوم : تصور ذهنی خود را از دیگران اصلاح كنید.روز چهارم : ارزشهای نیك را در خود تقویت كنید.روز پنجم : احساس رضایتمندی و خشنودی از خود را افزایش دهید.روز ششم : از تكنیك های تنفس عمیق و تغذیه سالم استفاده كنید.روز هفتم : تبسم و خوش خلقی را تمرین كنیم.

هفته چهارم :
روز اول : مسولیت كارهای خود را بپذیرید.روز دوم : سعی كنید خطاها و لغزشهای خود را كاهش دهید.روز سوم : مشكلات را آسان بگیرید و از دیگران برای رفع آنها یاری بخواهید.روز چهارم : به مسائل اطراف خود با نگرش مثبت برخورد كنید.روز پنجم : در صدد توجیه خود نباشید.روز ششم : برای شادیهای خود پیش فرض و شرایط مشخص نكنید.روز هفتم : به واقعیات درون خود تمركز دهید.
اعتماد به نفس دیدگاهی است که به فرد اجازه میدهد تا از خود تصویری مثبت و واقعی داشته باشد. افراد با اعتماد به نفس بالا به تواناییهایشان بهتر اعتماد میکنند٬ به طور کلی حس میکنند که بر زندگیشان کنترل دارند و باور دارند که در یک طیف منطقی قادر به انجام کارهایی هستند که میخواهند و برنامه ریزی میکنند. داشتن اعتماد به نفس به این معنی نیست که فرد قادر به انجام همه کاری هست بلکه افراد با اعتماد به نفس انتظارات واقع گرایانه دارند. حتی وقتی که بعضی از انتظاراتشان برآورده نمیشود دیدگاه مثبتشان را حفظ میکنند و خودشان را قبول دارند. بطور کلی آنهایی که اعتماد به نفس کمتری دارند برای اینکه در مورد خودشان احساس خوبی داشته باشند به مقدار زیادی به تایید دیگران وابسته هستند. آنها معمولا از ریسک کردن اجتناب میکنند به خاطر اینکه از شکست میترسند. معمولا انتظار موفق شدن ندارند. معمولا خودشان را دست کم میگیرند و اگر تشویق یا تحسین بشوند آنرا کوچک جلوه میدهند یا رد میکنند. برخلاف این افراد آدمهای با اعتماد به نفس ریسک رد شدن از طرف دیگران را قبول میکنند به خاطر اینکه به تواناییهای خودشان اعتماد دارند. آنها خودشان را میپذیرند و این حس را ندارند که باید خودشان را وفق بدهند تا پذیرفته شوند که پرورش این دیدگاه مثبت و خودباوری راه آغازین موفقیت های بزرگ و آرزومندانه است ...

   پیروز و سربلند باشید

ولنتاین مبارک

 

ولنتاین همگی مبارک باشه چه اونا که عشاق دارند و چه اونا که عشاق ندارن.........

ضمیر ناخود آگاه

 ضميرناخودآگاه

قدرت ضمیر ناخودآگاه خود را درک کنید؛ اگر واقعاً قصد دارید که در زندگی خود به موفقیت و کامیابی دست پیدا کنید، باید بدانید که ذهن ناخودآگاهتان به چه صورت کار می کند و از خود واکنش نشان می دهد. باید به این امر اعتقاد داشته باشد که هیچ گاه برای دست یابی به رویاها و آرزوها دیر نیست.

"هیچ گاه برای تبدیل شدن به آن فردی که می خواهید، دیر نیست." جرج الیوت

مغز انسان به دو قسمت تقسیم می گردد: خودآگاه و ناخودآگاه. شاید تا کنون بارها از زبان دانشمندان شنیده باشید که افراد تنها از ۱۰% ذهن خودآگاه خود استفاده مینمایند. باید توجه داشت که ضمیر ناخودآگاه بسیار بزرگ تر و نیرومند تر عمل می کند و در حدود ۹۰% دیگر از واکنش های ذهنی ما را نیز همین قسمت تحت کنترل خود دارد. آیا می دانید ممکن است در زندگی شما چه اتفاقاتی روی دهد اگر بتوانید به طور کامل از ضمیر ناخودآگاه ذهن خود استفاده کنید؟ بله می توانید از قدرت جادویی آن برای پیشبرد و ارتقای زندگی خود بهره بگیرید.

● عملکرد ضمیر ناخودآگاه

ضمیر ناخودآگاه در محل استقرار خود از ما محافظت کرده و ما را زنده نگه می دارد. هر چیزی را که در زندگی خود با حواس پنجگانه مان احساس می کنیم ، تمام چیزهایی را که می بینیم، می شنویم، حس می کینم، می چشیم و بو می کنیم برای تحلیل و بررسی های آتی به ذهن فرستاده می شوند و در قسمت ضمیر ناخودآگاه ما ذخیره خواهد شد.

در این قسمت از ذهن، نوعی مرجع کامل پیرامون کلیه وقایع زندگی ما درست می شود. فرض کنید شما یک تجربه منفی را در زندگی خود بدست آورده باشید، در این شرایط خاطره آن واقعه ناگوار در ذهن شما ثبت و ضبط خواهد شد. اگر در هر زمان دیگری با یک چنین رویدادی به طور مجدد در زندگی خود مواجه شوید، ضمیر ناخودآگاه به طور اتوماتیک آن خاطره منفی را به یاد می آورد و فوراً احساسات، تصاویر و خاطرات مشابه را به ذهن می فرستد. کلیه خاطرات گذشته را به یاد شما می آورد و به شما آموزش می دهد که چگونه می توانید با در نظر گرفتن کلیه احساسات و افکارتان به آن پاسخ دهید.

یک نمونه مناسب که می توان در این زمینه مطرح کرد، مثال همان کتری پر از آب در حال جوشیدن است. اگر دست شما یک مرتبه با کتری بسوزد در ذهن شما حک میشود که کتری داغ بوده و می تواند دست شما را بسوزاند و به شما آسیب وارد سازد. اگر یک چنین قابلیتی را نداشتیم، آنوقت به تکرار اشتباهات خود ادامه میدادیم.

ضمیر ناخودآگاه این قابلیت را دارد که در آن واحد کارهای متفاوت را انجام داده و واکنش های بیشماری را بررسی کند. در عین حال شما می توانید راه بروید، تنفس کرده، و قلبتان ضربان خود را داشته باشد و ... کلیه این وقایع در ذهن فرد ثبت می شود.

لازم به ذکر است که ذهن انسان به صورت ۲۴ ساعته در حال فعالیت می باشد، یکسره و بدون توقف و استراحت.

یکی دیگر از نمونه های بارز ضمیر ناخودآگاه، رانندگی است. زمانیکه شما در حال رانندگی هستید، اصلاً به نحوه عملکرد خود فکر نمی کنید و تمام اعمال خود را با فکر انجام نمی دهید، بلکه همه کارها به صورت اتوماتیک وار انجام می شوند، شما فقط رانندگی می کنید.

نکته مثبتی که در مورد ضمیر ناخواگاه وجود دارد این است که ما را قادر می سازد تا آرزوها و اهداف خود را عملی کنیم. می توانید ذهن خود را طوری برنامه ریزی کنید که سبب موفقیت شما در تمام عرصه های زندگی گردد.

کلیه افکار، رفتار، و تجربیاتی که از طریق ذهن خوآگاه درک می گردند، در ضمیر ناخودآگاه شما ثبت و ضبط می شوند، اما نکته جالبی که باید در این زمینه به خاطر داشت آن است که ضمیر ناخوآگاه هیچ گونه تفاوتی میان واقعیت ها و تصورات ذهنی فرد قائل نمی شود. برای ضمیر ناخودآگاه فرد محدودیتی در زمینه زمان و مکان وجود ندارد.

یکی از بهترین تکنیک هایی که از طریق آن می توانید ضمیر ناخودآگاه خود را برنامه ریزی کنید، این است که موفقیت را در ذهن خود به تصویر بکشید. این کار به شما کمک می کند تا بتوانید به صورت خودآگاه جذب چیزهایی بشوید که آنها را میخواهید. به این منظور می بایست تصاویری را که برایتان خوشایند هستند در ذهن خود مجسم کنید. این تجسم هم شامل احساسات شما می شوند و هم افکارتان.

فکر کردن به چیزهای خوب و مثبت همچنین می تواند ضمیر ناخودآگاه رادر رسیدن به موفقیت ترغیب کند. شما این قدرت را دارید که افکار خودتان را انتخاب کنید. باید نسبت به چیزهایی که فکر می کنید، آگاه بوده و آنها را به طور کنترل تحت کنترل خود در آورید. به هر چیزی که فکر می کنید، از قسمت خودآگاه مغز به قسمت ناخوداگاه فرستاده می شود و ضمیر ناخودآگاه نیز آنرا به عنوان یک حقیقت می پذیرد. هیچ گاه به خودتان نگویید که: "من شکست می خورم"، "توانایی انجام این کار را ندارم"، و یا "قابلیت انجام چنین کاری را ندارم"؛ چراکه ضمیر ناخودآگاه به سرعت آنرا باور کرده و به عنوان یک حقیقت آنرا می پذیرد.

باید به ضمیر ناخودآگاه خود آموزش دهید که فقط به موفقیت، شادی، کامیابی، و سلامت و عشق فکر کند.

با استفاده از ضمیر ناخودآگاه خود می توانید موفقیت، ثروت، شغل مناسب، خانه زیبا، ماشین دلخواه، و هر چیز دیگری را که فکرش را بکنید به زندگی خود وارد کنید. میتوانید جملات مثبت خود را به طور روزانه تکرار کنید. زمانی هم که آنها را تکرار می کنید، در ذهن خود به تصویر بکشید و آنها راحس کرده و لذت ببرید.

ما با قدرت و نیروی خاصی که در ضمیر ناخودآگاهمان وجود دارد، پا به دنیا می گذاریم. فقط باید یاد بگیریم که چگونه می توانیم تا بیشترین حد از آن استفاده نماییم.

اگر شما تمایل شدیدی به موفقیت داشته باشید، می توانید قدرت، نیرو و توان ضمیر ناخودآگاه خود را به منصه ظهور برسانید

شاد بودن

   

    6راه شادبودن

 

üاگرخواهان شادی و سعادت

 

یک ساعته هستید؛کمی چرت

 

بزنید.

 

üاگرخواهان شادی و سعادت

 

یک روزه هستید؛به پیک نیک

 

بروید.

 

üاگرخواهان شادی و سعادت

 

یک هفته ای هستید؛به

 

مسافرت بروید.

 

üاگرخواهان شادی و سعادت

 

یک ماهه هستید؛ازدواج کنید.

 

üاگرخواهان شادی و سعادت

 

یک ساله هستید؛ثروتی به

 

ارث ببرید.

 

üاگرخواهان شادی و سعادتی

 

برای همه عمرهستید؛ازکاری

 

که می کنید،لذت ببرید.